۱۳۸۸/۹/۲۴

سوگند بقراط

پزشک متخصص
حق ویزیت: ده هزار تومان

در ضمن:

برای پرسیدن هرگونه سوال و تفسیر و بررسی عکس یا جواب آزمایش، حق ویزیت "مجدد" دریافت می شود.
به پرسش های همراه بیمار نیز پاسخ داده نمی شود!


۱۳۸۸/۹/۷

باز باران


سه روزه هوای اینجا بارونیه. هربار هم که بارون شدت می گیره طبق معمول منو می بره به روزگار کودکی!

از شما چه پنهون، من در تمام لحظات زندگیم غرق در نوستالژی بوده و هستم!

هر چیزی منو به یاد خاطره ای تلخ یا شیرین میندازه. بارون که دیگه جای خود داره.


دیروز هر بار صدای برخورد قطره های بارون روی نورگیر پشت بام شدت می گرفت، ناخودآگاه یاد این شعر زیبای دوران دبستان می افتادم و اون رو با خودم زمزمه می کردم، شعر بسیار مشهور "باز باران" اثر زنده یاد گلچین گیلانی :

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.

من به پشت شيشه تنها
ايستاده
در گذرها،
رودها را اوفتاده.

شاد و خرم 
يک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
 می پرند اين سو و ان سو.

می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی.

يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگلهای گيلان

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.



از پرنده،
از چرنده،
از خزنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبي، چو دريا
يک دو ابر، اينجا و آنجا
چون دل،
من روز روشن.

بوی جنگل تازه و تر،
همچو می مستی دهنده.
بر درختان ميزدی پر،
هر کجا زيبا پرنده.

برکه ها، آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان،
چتر نيلوفر درخشان،
آفتابی.


سنگها از آب جسته،
از خزه پوشيده تن را،
بس وزغ آن جا نشسته،
دمبدم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زيبا ترانه،
زير پاهای درختان
چرخ ميزد همچو مستان.

چشمه ها چون شيشه های آفتابي،
نرم و خوش در جوش و لرزه،
توی انها سنگريزه،
سرخ و سبزو زرد و آبی.

با دو پای کودکانه،
می دويدم همچو آهو،
می پريدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.

می پراندم سنگريزه
تا دهد بر اب لرزه،
بهر چاه و بهر چاله،
می شکستم "کرده خاله"*

می کشانيدم به پايين،
شاخه های بيد مشکی
دست من می گشت رنگين،
از تمشک سرخ و مشکی.
 

 می شنيدم از پرنده
داستانهای نهاني،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.

هر چه می ديدم در آنجا
بود دلکش، بود زيبا،
شاد بودم.
می سرودم: 

« - روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان.

ای درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی!
گر نبودی مهر رخشان؟


روز ای روز دلارا
گر دلارايی است از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا!
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد. 



اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديد تيره.
بسته شد رخساره ی خورشيد رخشان
ريخت باران، ريخت باران.

جنگل از باد گريزان
چرخها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن ميگشتند هر جا.

برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت ميزد ابرها را.

روی برکه مرغ آبی
از ميانه، از کناره،
با شتابی
چرخ می زد بی شماره.
گيسوی سيمين مه را
شانه ميزد دست باران
بادها، با فوت، خوانا
می نمودندش پريشان

سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگلِ وارونه پيدا.

بس دلارا بود جنگل.
به! چه زيبا بود جنگل !
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران.
به ! چه زيبا بود باران!
می شنيدم اندر اين گوهر فشانی
رازهای جاوداني، پندهای اسمانی:

« - بشنو از من. کودک من!
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا. » 

* کرده خاله: چوبی چنگک وار که برای بالا کشيدن آب از چاه به سطل می بندند

۱۳۸۸/۷/۲۳

بازی وبلاگی - تغییرات آب و هوا


امروز مثلا قرار بود درمورد طبیعت و تغییرات آب و هوای زمین چیزی بنویسیم.
تا این لحظه که چیز جالبی برای نوشتن به ذهنم نیومده جز این که تاسفم رو نسبت به تخریب وحشتناک محیط زیست در کشور خودم ابراز کنم.
دیگه نه زمستونمون زمستونه نه تابستونمون.
سال هاست که زمستان پربرف و باران رو فراموش کردیم. سال هاست که عادت کردیم تابستون رو در یک "سونا"ی طبیعی خشک وگردوخاکی جهنمی به سر ببریم.
سال هاست که دیگه اردیبهشت شهرم اونی نیست که زمانی حافظ رو دیوانه می کرد:


سال هاست که از پاییز فقط باد سرد و همه گیری های وحشتناک سرماخوردگی و آنفلوآنزاش برامون مونده.
سال هاست که دیگه اوائل پاییز اون ابر سیاه تو افق پیدا نمی شه. همون ابری که با نزدیک شدنش صدای قاروقار همه جا رو پر میکرد و الدوز و کلاغ های صمد رو تداعی می کرد...

سال هاست که ....
همه چیز عوض شده .... همه چیز ...


۱۳۸۸/۷/۱۵

اهورامزدا شادی بیکران بر این کشور ارزانی دارد



خدای بزرگی که برای مردم شادی آفرید، اهورامزدا شادی بیکران بر این کشور ارزانی دارد
****************

این جمله، یکی از نیایش های داریوش بزرگ و یکی از آرزوهای زیبای او برای مردم ایران زمینه.
گروهی نوازنده ی دوره گرد گاه گاهی به محله ی ما میان و با نواختن موسیقی، دقایقی دلپذیر رو بهمون هدیه می دن. وقتی هم کسی به اون ها چیزی می ده، این دعا رو در حقش می کنند: " شاد باشید". این جمله رو که می شنوم با خودم می گم همین دوکلمه، بهترین آرزوها رو در دل خودش داره. کسی که قلبا "شاد"ه، مطمئنا خوشبخته و برعکس، انسان خوشبخت کسیه که بتونه قلبا شاد باشه.
درود به روان پاک داریوش بزرگ که بهترین دعای ممکن رو در حق آیندگان کرد و اگر که این آرزو به واقعیت نپیوسته مطمئنا از بی لیاقتی خود ماست که جانشینانی ناخلف بودیم. 

۱۳۸۸/۷/۱۱

بار دیگر مهرگان از ره رسید





بار  دیگر  مهرگان  از  ره  رسید
یادمان  کاویان  از  ره  رسید 

مهرگان  دُردانه  دیرین  ماست
مهرگان  پیشینه  شیرین  ماست 

مهرگان  آغاز  راه  کاوه  بود
کاوه  یک  ایرانی  آزاده  بود 

کاوه  پولادین  و  نیک اندیش  بود
پور  پاک  دودمان  خویش  بود 

با  تلاش  و کوشش  آن  رادمرد
کاوه ی  آهنگر ِ  آزاد مرد 

خاک  پاک  سرزمین  آریا
سرزمین  مردمانِ  پارسا 

با درفش  کاویان  از  بند  رست
اژدر  ضحاک  را  در هم  شکست 

کشور  از  چنگال  آن  تازی  رهید
روزگار  نیک  پیروزی  رسید 

آن  قیام   کاویانی   یاد  باد
خانه  ایرانیان  آزاد  باد

شاهین سپنتا

مهین جشن "مهرگان" بر شما فرخنده باد

۱۳۸۸/۶/۱۸

سریال "کلید اسرار" و دو نکته




ترکیه ای ها سریالی ساخته اند به نام "کلید اسرار" و به تلویزیون ما انداختندش. چند سال می شه که این سریال در حال پخشه.
موضوع سریال در ارتباط با "ایمان" و نقش اون در زندگی روزمره است و برای اثباتش هم از اون چه که به عنوان "معجزه" معروفه، ماجراهای ظاهرا" واقعی رو انتخاب کرده و به تصویر کشیده اند.
کاری به حقیقت داشتن یا نداشتن اصل ماجراها ندارم. بحث بر سر اینه که سازندگان سریال با بعضی از مسائلی که مطرح می کنن، عمق خرافاتی بودن و خشک مغزی خودشون رو نشون میدن.

در جایی حکایتی بیان شده از دشمنی مادرشوهری با عروسش. اون به حدی با عروسش دشمنه که پیش یه فالگیر میره و نوشته ای (یک ورد که مشخصه دعا یا قرآن هم نیست که اگر بود بیان می کرد) از اون می گیره و مخفیانه زیر بالش عروسش می گذاره. عروس خانم هم در اثر جادوی این نوشته، دچار سردرد شدیدی می شه که تا چند روز ادامه داره و بالاخره با کشف این نوشته و دورانداختنش، سردردش هم بخودی خود درمان میشه!!
بله! همین یک مورد نشون میده که سازندگان این سریال تنها به معجزه ی "اسلام" معتقد نیستند بلکه کلا" و ذاتا" خرافاتی تشریف دارند و دلیل ایمانشون به معجزه ی اسلام هم همین اعتقادشون به جادو و جنبله و بس!

مورد دیگری که دیدم و برام سوال پیش آورد یکی از بخش های اخیرش بود که در مورد یک عروس معلول ولی بسیار بسیار بسیار نجیب و خانم (!) و نفرت بیش از حد مادرو خواهر شوهرش از اون بود. هر دو هم دائم اون بیچاره رو "چلاق" خطاب می کردند.
دست آخر همزمان دو اتفاق برای این خانواده می افته. در اثر عارضه ای پزشکان مجبور می شن یک پای مادر خانواده (مادر شوهر خبیث!) رو قطع کنن و از اون طرف هم دختر ده ساله ی خواهر شوهر تصادف می کنه و یک پاشو از دست میده. اون هم دختربچه ای که زندایی معلولش رو عاشقانه دوست داشت!
تنها نتیجه ای که من از این ماجرا گرفتم این بود که خدای این افراد تونست حق عروس رو از مادرشوهر بگیره ولی زورش به خواهرشوهر نرسید و تلافیش رو سر دختر 10 ساله اش درآورد. حالا این که چرا و بر طبق چه قانون زمینی یا آسمانی یا هر قانون دیگری، یک کودک باید تاوان کارهای یک بزرگتر رو بده، " سِرّ " یا "راز"یه که مطمئنم هرگز نخواهیم تونست "کلید"ش رو از این خداپرستان سریال ساز دریافت کنیم.

۱۳۸۸/۶/۱۳

تمرین خواب آور

آی اعصاب خوردی داره!
چی؟
استادم یه آهنگ بهم داده که تمرین کنم. الان 10 روزه مثلا دارم تمرینش می کنم و هنوز یک دهمش رو هم نتونستم با وزن درست بزنم.
چرا؟
چون دو بار که تمرینش کنم، خوابم می گیره و , ...

۱۳۸۸/۴/۲۲

مسگر شهر قصه

امروز صبح پیرمردی اومده بود تو کوچه مون و فریاد میزد: " مسگریه، مس سفید می کنیم!"
خیلی دلم سوخت. برای اون و همه ی کسانی که روزگاری حرفه شون واقعا کاربرد داشت و موردنیاز جامعه بود ولی الان دیگه به کل فراموش شده اند.
یاد خر خراط تو "شهر قصه" می افتم که دیگه به قول خودش "همه رفته بودن سراغ ملامین و پلاسکو" و خراطی رو هیچ کسی تحویل نمی گرفت ولی باز هم حاضر به ترک شغلش هم نبود. دلیلش هم این بود: " آخه من خراطی رو دوست دارم!"

پ. ن.
مسگر در فرهنگ دهخدا

۱۳۸۸/۴/۱۹

خبر "بد" برای بچه های "خوب"

مهدی آذریزدی هم رفت. اینم یه "خبر بد" برای "بچه های خوب"! یادش به خیر چه روزگاری بود. واقعا از خوندن کتاب هاش لذت می بردیم. داستان های مولوی، سعدی، شیخ عطار و ... اون همه ی ما رو در عالم کودکی با این مشاهیر و حکایاتشون آشنا کرد. چه کسی غیر از اون می تونست بچه ها رو به این خوبی با شاهکارهای ادب ایران اخت بده؟ این کم کاری نبود.
چیزی که بیشتر دل آدم رو به درد میاره این بود که در فقر، تنهایی و بی توجهی مرد. بی توجهی هم از طرف مردم و هم از طرف دولتی که وظیفه ی نگاهبانی از فرهنگ این مرز و بوم روداره.روحش شاد.

۱۳۸۸/۳/۱۵

فاصله ی دو نسل، فاصله ی تجربه و ادعا

گیتارم صدای گزگز میداد. برای تعمیر بردمش بازار انقلاب، پیش استاد تعمیرکار جوانی که می گفتند اونقدر در کارش ماهره که حتی مشتری از تهران داره! گیتار رو بهش نشون دادم و گفتم این قبلا یه گیتار "سیم فلزی" بوده. اینو که گفتم، گیتار رو یه بررسی حسابی کرد و گفت: نه! این گیتار نمی تونسته سیم فلزی داشته باشه!! هیچی نگفتم فقط پرسیدم چقدر تعمیرش طول می کشه، گفت باید یک هفته پیشم بمونه!
از خیرش گذشتم. ساز رو برداشتم و بردم پیش استاد پیری به نام آقای "رحیمی". این بار از سیم فلزی بودن گیتار حرفی نزدم ولی اون خودش با یه نگاه کوتاه به ساز، قاطعانه گفت: خوب، این در اصل یه گیتار سیم فلزی بوده!!
مبهوت از این اظهار نظر، ازش زمان لازم برای تعمیر رو پرسیدم گفت همین الان درستش می کنم ببرش ! و واقعا هم درستش کرد و نیم ساعت بعد بهم تحویلش داد!
برای استاد رحیمی و همه ی استادهای پا به سن گذاشته ی بی ادعا طول عمر آرزو می کنم که ده ها استاد جوان امروزی با هزار و یک ادعا، هنوز نمی تونن به گرد پای اون ها هم برسند تا چه برسد به این که پا جای پای اون ها بذارند.

۱۳۸۸/۳/۹

Being A Female

I hate being a female. The reason is absolutely personal!

۱۳۸۸/۳/۱

حلقه گمشده داروین پیدا شد

به گزارش خبرنگار "پرتوک"، این حلقه که آخرین بار چند سال پیش و در یک مهمانی روی انگشت داروین دیده شده بود، در گل و لای ته حوض منزل صاحبخانه و به هنگام خالی کردن آب لجن بسته ی حوض پیدا شد.
انتظار می رود پیدا شدن حلقه ی یاد شده، پایان بخش دعواها و کج خلقی های عیال داروین و نیش و کنایه های ظاهرا بی پایان خانواده ی عیال باشد.
شایان گفتن است که با وجود گذشت چندین روز از این ماجرا، آبحوضی درستکار و بیچاره، همچنان منتظر دریافت مژدگانی خود از دست داروین می باشد!

حلقۀ گمشدۀ داروین پیدا شد

۱۳۸۸/۲/۲۰

حرمت نان

تو اتوبوس بودم. دختر خانم جوان خوش بر و رو وشیک و مرتبی روی صندلی مقابلم نشسته بود. مانتو تنگی پوشیده بود و شال نازک و شل که بیشتر موهاش هم از پشت و جلوش ریخته بود بیرون.
چند تکه نون خشک کف اتوبوس ریخته بود. از بین اون همه آدم تو اتوبوس، فقط این خانم خم شد و تکه نون ها رو از زمین برداشت که گوشه ای بذاره تا لگد نخوره و به عبارتی بهش بی حرمتی نشه. جالب این بود که اون خطی که من سوار شدم پر بود از زنان چادری !
کیف کردم از این رفتار. به یاد نصیحتی که از بچگی تو گوشمون بود افتادم. این که اگه نونی توی راه افتاده بود، برش دارین و ببوسین و یه گوشه ای بذارینش.
نسل ما که این نصیحت رو به کلی فراموش کرده. نسل جدید هم اصلا چیزی ازش نشنیده و مطمئنم اگه اینو بشنوه فقط پوزخندی تحویلمون میده.
امروز بعد از سال ها این رفتار رو از یه نفر کم سن تر از خودم دیدم و کمی امیدوار شدم به موندن اخلاقیات در جامعه.

۱۳۸۸/۲/۷

کاروان شادی استقلالی ها


اصلا خبر نداشتم امروز روز آخر لیگه. طرف های عصردیدم انگار کاروان عروسی پشت کاروان عروسی تو خیابون راه افتاده! نگو عروسی نیست و جماعت استقلالی جشن گرفته ان! بوق و جیغ و سروصدایی بود که بیا و تماشا کن.
در رو باز کردم یکیشونو ببینم، ماشینی پر از آدم دیدم که جوونکی روی سقفش به پشت نشسته بود و برای ماشین های پشت سر حرکاتی شبه موزون می کرد. ماشین پشت سری هم سرتاپاش رو با قلم آبی یه چیزهایی نوشته بودن که نایستادم بخونمشون و اومدم تو و در رو بستم.
این هم از شادی سالی یه بار عده ای از جوونامون!! رفت تا سال دیگه!

۱۳۸۸/۲/۶

به یاد بیژن ترقی

خبر کوتاه بود:
بيژن ترقي، ترانه‌سراي مشهور ايراني پس از يک دوره تحمل بيماري طولاني در سن 80 سالگي درگذشت.
بيژن ترقي 12 اسفند سال 1308 خورشيدي در شهر تهران متولد شد. وي از سال 1335 همکاري خود را با راديو آغاز کرد.آتش کاروان يکي از پرآوازه‌ترين ترانه‌هاي اوست.
ترقي فعاليت ادبي خود را با استاداني چون ملك‌الشعراي بهار، اميري فيروزكوهي، نيما يوشيج و شهريار آغاز كرده بود و با هنرمندان و آهنگسازان نامي روزگار خود چون ابوالحسن صبا، رضا محجوبي، علي تجويدي، داريوش رفيعي و پرويز ياحقي همكاري نزديك داشت.
وي در ساعت 2 بامداد شنبه، پنجم ارديبهشت‌ماه 1388 در سن 80 سالگي در منزلش درگذشت. (منبع: سایت سازمان میراث فرهنگی )



به یادش، لینک نوانمایی از یکی از زیباترین ترانه هاش رواینجا میذارم از سایت ایران کلیپ. برای تماشای این کلیپ اینجا کلیک کنید.
لینک برای دانلود این ترانه: لینک 1 ---- لینک 2

متن و مشخصات این تصنیف زیبا و به یاد ماندنی:

بیداد زمان / خواننده : مرضیه / آهنگ : پرویز یاحقی / ترانه : بیژن ترقی

به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان كز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو كرده نهان در رهگذرش باد خزان چون پیك بلا بود
ای برگ ستمدیده پاییزی آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی ؟
روزی تو هم آغوش گلی بودی دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلداده رسوا گویمت چرا فسرده ام ؟
در گل نه صفایی نی بوی وفایی جز ستم ز وی نبرده ام
خار غمش در دل بنساندم در ره او من جان بفشاندم
تا شد نوگل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم وین پیكر بی جان
ای تازه گل گلشن ! پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان

با سپاس از وبلاگ نوای ایرانی

۱۳۸۸/۲/۳

طلوع آفتاب

چند روز پیش به یه سفر کوتاه رفتم. تو راه این عکس مثلا هنری (!) رو هم از طلوع خورشید گرفتم:

۱۳۸۸/۱/۲۸

آر تی ال و آهنگ رامین جوادی

می دونید که سازنده ی کل موسیقی سریال "فرار از زندان" هنرمند و موسیقیدان بزرگ ایرانی، "رامین جوادی" ه. امشب تلویزیون RTL آلمان سومین قسمت از فصل چهارم این سریال رو پخش کرد ولی با کمال شگفتی به جای آهنگ زیبای تیتراژ آغازی سریال، یک ترانه ی آلمانی رو شنیدم!



واقعا متاسف شدم ....

۱۳۸۸/۱/۲۰

فصل چهارم " فرار از زندان "

تلویزیون RTL آلمان از پنجشنبه ی پیش، فصل چهارم سریال فرار از زندان (prison break ) رو شروع کرد. این فصل با تصمیم مایکل به انتقام گرفتن از قاتل های سارا شروع می شه ولی متوجه می شه که سارا نمرده و زنده است.
به نظر من اصلا قرار نبوده سارا تو فصل 3 بمیره و احتمالا بحث بر سر قرارداد بازی هنرپیشه ی نقش سارا وعدم تمایلش به بازی تو این فصل بوده. اگه دقت می کردین حتی تو صحنه هایی از فصل 3 که ظاهرا سارا هنوز زنده بوده هم صورتش رو درست نشون نمی داد و این نشون میده که خانم سارا وین کالیس اصلا حاضر به بازی تو اون فصل حتی در نقش آدم زنده هم نبوده!
به هر حال بیشتر از همین نکته رو از فصل 4 براتون نمی گم فقط اینو اضافه کنم که قسمت اول این فصل خیلی کلیدیه وتقریبا تکلیف همه ی شخصیت های مهم فصل های قبل تو همین یه قسمت مشخص میشه. از دستش ندین.

۱۳۸۸/۱/۱۸

شعر زیبای سعدی

از این قطعه ی جناب سعدی خیلی خوشم میاد. می خوام با نستعلیق شکسته بنویسمش و بزنمش به دیوار، وقتی نوشتم عکسشو اینجا می ذارم:

گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی* به دستم

بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم

بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم

کمال هم نشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم

* خیلی جاها اینو می نویسن: "مخدومی"

۱۳۸۸/۱/۷

روزگار من!

روزگارم بگذشت و گذرش همچو نسیم، ردی از خود به گذرگاه حواست ننهاد...


 
پرتوک © 2008. Design: ~ Sweet Baby Girl